89/3/20
نام پست کاملن گویاست و یک سر می روم سر آموزش:
قضا را از قضا یک روز شادان
به صحرا رفت خسرو بامدادان
تماشا کرد و صید افکند بسیار
دهى خرم ز دور آمد پدیدار
به گرداگرد آن ده سبزه نو
بر آن سبزه بساط افکنده خسرو
می سرخ از بساط سبزه می خورد
چنین تا پشت بنمود این گل زرد
چو خورشید از حصار لاجوردى
علم زد بر سر دیوار زردى
چو سلطان در هزیمت عود می سوخت
علم را می درید و چتر می دوخت
عنان یک رکابى زیر می زد
دو دستى با فلک شمشیر می زد
چو عاجز گشت ازین خاک جگرتاب
چو نیلوفر سپر افکند بر آب
ملک زاده در آن ده خانه اى خواست
ز سر مستى در او مجلس بیاراست
نشست آن شب بنوشانوش یاران
صبوحى کرد با شب زنده داران
سماع ارغنونى گوش می کرد
شراب ارغوانى نوش می کرد
صراحى را ز مى پر خنده می داشت
به مى جان و جهان را زنده می داشت
مگر کز توسنانش بدلگامى
دهن بر کشته اى زد صبح بامى
وز این غورى غلامى نیز چون قند
ز غوره کرد غارت خوشه اى چند
سحرگه کافتاب عالم افروز
سرشب را جدا کرد از تن روز
نهاد از حوصله زاغ سیه پر
به زیر پر طوطى خایه زر
شب انگشت سیاه از پشت براشت
ز حرف خاکیان انگشت برداشت
تنى چند از گران جانان که دانى
خبر بردند سوى شه نهانى
که خسرو و دوش بی رسمى نمود است
ز شاهنشه نمی ترسد چه سوداست
ملک گفتا نمی دانم گناهش
بگفتند آنکه بیداد است راهش
سمندش کشتزار سبز را خورد
غلامش غوره دهقان تبه کرد
شب از درویش بستد جاى تنگش
به نامحرم رسید آواز چنگش
گر این بیگانه اى کردى نه فرزند
ببردى خان و مانش را خداوند
زند بر هر رگى فصاد صد نیش
ولى دستش بلرزد بر رگ خویش
ملک فرمود تا خنجر کشیدند
تکاور مرکبش را پى بریدند
غلامش را به صاحب غوره دادند
گلابى را به آبى شوره دادند
در آن خانه که آن شب بود رختش
به صاحبخانه بخشیدند تختش
پس آنگه ناخن چنگى شکستند
ز روى چنگش ابریشم گسستند
سیاست بین که می کردند ازین پیش
نه با بیگانه با دردانه خویش
کنون گر خون صد مسکین بریزند
ز بند قراضه برنخیزند
کجا آن عدل و آن انصاف سازى
که با فرزند از اینسان رفت بازى
جهان ز آتش پرستى شد چنان گرم
که بادا زین مسلمانى ترا شرم
مسلمانیم ما او گبر نام است
گر این گبرى مسلمانى کدام است
نظامى بر سرافسانه شوباز
که مرغ بند را تلخ آمد آواز
عشرت خسرو در مرغزار
پنج گنج نظامی